از فریدون مشیری

ساخت وبلاگ

دوشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۱ - 22:47 - محمدعلی پدرام -

بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري
بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري

سرود ه ی مرگ قو که در آهنگ ها گاهی می آید ...از حمید سبزه واری...
ما را در سایت سرود ه ی مرگ قو که در آهنگ ها گاهی می آید ...از حمید سبزه واری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tangavan بازدید : 74 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 17:50